دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

خبر خوش

سلام سلام سلام امروز یه خبر خوش شنیدم.... خداروصد هزار مرتبه شکر صبح بیدارشدم و اول از همه داداش شوشو بهم تو لاین پیام داده بود که چرا نیستی و قهری و از این حرفا؟جوابشو دادم و رفتم تو اتاق که با مامانم صحبت کنم یکم حرف زدیم پشت خطی داشتم....گاهی بس که  مخاطب دارم و میخوان که باهام تلفنی حرف بزنن اصلا وقت سرخاروندن هم ندارم خخخخخ جواب دادم دختر خالم سمیه جواب داد...سلام  احوالپرسی و بعدشم پرسیدم چه خبرا چیکارامیکنی؟دیدم یکم مشکوک جواب داد...گفتم چه خبره؟گفتم نکنه ......گفت اره نی نی دارم خداروشکر....هرچند سمیه سال 89 ازدواج کرده بود اما 4-5ماه بود که برای نی نی اقدام کرده بود.....خداروشکر مه طول نکشید و الان حاملست...خدا قسمت ...
15 بهمن 1392

زود نبود....

سلام سلام سلام از دیشب یه دردایی داشتم...نگو خبراییه دیشب همسری ساعت8 رسید خونه....بعدش چایی و شام و بعدش یکم گپ زدیم... دیدم بدجوری بی خواب هستش پیشنهاد دادم زود بخوابه هرچند بهش احتیاج داشتم که باهام حرف بزنه و کنارم باشه...اما خب رفت خوابید دقیقا ساعت10:30بود...منم بیکار بودم یه سر به فیسبوک زدم ...بعد یهو دیدم فریبا جون اومد رو خط...خیلی خوشحال شدم اخه خیلی کم پیش میومد اون موقع هر دو انلاین باشیم...یکم گپ زدیم درد دل کردیم خلاصه ساعت 12:30 اینا بود که رضایت دادیم  که بریم بخوابیم صبح همسری سرحال وقبراق بیدار شد چون شب  زود خوابیده بود...رفت شرکت و ساعت8:30 زنگ زد که میاد برای صبحانه منم زودی چای و صبحانه...
14 بهمن 1392

تنهایی

سلام امروز مامانی خیلی کلافست نی نی جون..ببین اصلا به فکر هستی؟نمیگی مامانی همین روزاست که از غصه ی تنهایی دق میکنه....!؟!گناه من چیه که نه خواهری دارم نه یه فامیل نزدیک درست حسابی که باهاش صمیمی باشم...همه دلخوشیم فقط به یه دونه بچه ست که اونم معلوم نیست خدا بهمون میده یانه ...نمیدونم دارم به روزای پ بودنم نزدیک میشم واسه همین انقد بی حوصلم امروزم بابایی سرش خیلی شلوغ بود نتونسته بود بهم زنگ بزنه اخر سر که زنگید توپ و تشر نثارش کردم دیشب ساعت 10 اینا بود که عمونیما تماس گرفت با بابایی و گفت که میخوان بیان خونه ی ما چه عجب؟میذاشتن همون عید میومدن عید نیومده بودن نخواستن اومدنشون به عید بمونه....بابایی هم گفت تشریف بیارین خونه ایم....نیم...
13 بهمن 1392

هوای ابری و مامانی که باز تنهاشد

سلام به همه دوستای خوب و گلم ... امیدوارم اول هفته تون رو خیلیییییی خوب شروع کرده باشین و دلتون همیشه شاد باشه و لبتون خندون... نی نی نازم فرشته کوچولوی من  ارزوی من ....خیـــــــــــــلی دلم برای داشتنت تنگه و داغونم ازاینکه نیستی و باید انقد حسرت بخورم..... واقعا سخته مامان جان که اینهمه بی توباشم...انصاف نیست من یا دوستای ددیگم که منتظر نی نی هستیم انقد بیقرار شما باشیم و شما انقد ناز کنین شمارو به خــــدا زودتر بیاین خیلی تنهاییم مامانی امروز یه جوری هستم باز دوباره دلم گرفته.... بیخیال برات از پنجشنبه و شب مهمونی میگم... روز پنجشنبه صبح ساعت9 بیدارشدم و رفتم یه دوش 20 دقه ای گرفتم و بعدش مامانیم ساعت 9:50 اینارسید خونه ...
12 بهمن 1392

یه روز پرکار در انتظارمه

سلام سلام سلام امیدوارم که لحظه به لحظه ی زندگیتون خوش باشین و دلتون شاد باشه...الهی آمین.... نی نی نازم الهی مامان فدای توبشه که یه روز میای و دل من و بابایی رو شاد میکنی عاشقتم عزیزم...مامان جان دیروز بابایی صبح رفت ماموریت و من با کلی دلتنگی بدرقه اش کردم و اومدم خوابیدم بعد ساعت 9:30اینا بودکه بیدارشدم و مشغول جمع کردن لباسام شدم بعد مرغ و گوشت پاک کردم وبعدش یه دوش گرفتم و حاضرشدم و بنا به درخواست بابایی با آژانس اومدم خونه ی باباایرج جونم اومدم بابایی هم خونه بود  یکم نشستیم بعدش نهار خوردیم قرار بود بعد ظهر بریم خونه خاله دیدن نوه ی خاله که من خیلی دوسش دارم اما حسش پریدبه مامانم گفتم بیخیال حوصلشو ندارم نشستیم با مامانی سب...
8 بهمن 1392

خســــــــــــــــــــــــــته ام من

سلام به همه دوستای گلم سلام به نی نی نازم مخاطب خاص خودم امروز روز کسل کننده ای برام بود...صبح ساعت 7 همسرم رفت شرکت و من بعدش رفتم باز دوباره خوابیدم بعد شوشو زنگ زد و گفت که داره میاد برای صبحانه و من زودی صبحانه رو اماده کردم داشتم خواب میدیدم قبلش و وقتی شوشو جونم زنگ زد خوابم نصفه موند و یه جورایی عصبی بود نمیدونم چلا.... خدایا خیلی دلم گرفته بود....همش دلم میخواست بشینم و تکون نخورم اصلا...بلند شدم برای نهار لوبیا پلو درست کردم...سالاد اماده کردم و بعدش ساعت5 شوشو رسید خونه البته باید زودتر میرسید اما نتونسته بود اینم باز از شانس خوب من بود خلاصه نهار خوردیم و قرار شد بریم بیرون...تصمیم گرفته  بودم برم برای دیدن مانتو ها...
5 بهمن 1392

من من من

سلام به همه دوستای گلم و نی نی های نازشون.... نی نی ناز خودمم که قربرونش بشم و میدونم یه روز خیلی زود میاد و دل مامان و بابایی رو شاد شادمیکنه            الهــــــــــــــــــــــــــــــــی آمـــــــــــــــــــــــــین مامان جان خیلی دوست داشتم بودی و کل وقتمو به خودت اختصاص میدادم و همش نازتو میکشیدم و به خود میچسبوندمت و آمادت میکردم تا بابابیی که میاد قند تو دلش آب بشه از دیدنت و ناز کردنات اما متاسفانه فعلا هیچ خبری ازت نیست مامان جان.... بگــــــــــــــــــذریم تا بوده چنین بوده ....خدا همه منتظرا رو صبربده و هرچه زودتر سهمشون رو بده الهی آمین مامانی اون روز که قرار بود با ب...
3 بهمن 1392